تولدت مبارک
شعر سیب اثر حمید مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستی؛ من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛ باغبان از پی من تند دوید؛ سیب را دست تو دید؛ غضب آلود به من کرد نگاه؛ سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛ و تو رفتی و هنوز؛ سال هاست که در گوش من آرام آرام؛ خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛ و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛ که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛ بچه ها مامانتون عاشق این شعر بود زمان نوجوونی اش ...... پاسخ فروغ: من به تو خندیدم؛ چون که می دانستم؛ تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛ پدرم از پی تو تند دوید؛ و نمی د...
شعر سیب اثر حمید مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستی؛ من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛ باغبان از پی من تند دوید؛ سیب را دست تو دید؛ غضب آلود به من کرد نگاه؛ سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛ و تو رفتی و هنوز؛ سال هاست که در گوش من آرام آرام؛ خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛ و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛ که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛ بچه ها مامانتون عاشق این شعر بود زمان نوجوونی اش ...... پاسخ فروغ: من به تو خندیدم؛ چون که می دانستم؛ تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛ پدرم از پی تو تند دوید؛ و نمی دانستی باغبان باغچۀ همس...
نویسنده :
مامان پگاه
13:11
آینده
در سکوتی عمیق صدای خنده ای می آید صدای خنده خس داری که می هراساندم از آینده آینده وحشت را در میان مژه هایم به گردش در می آورد از تمامیتش می ترسم می ترسم از تنهایی می ترسم که مادر نباشد می ترسم از پیری می ترسم از رها شدن آینده نزدیک آینده دور تصوراتم به دوردستها گره می خورد من و یک صندلی کهنه یک خانه اجاره ای یک کمر خمیده و مردی که در جوانی جایش گذاشته ام من از آینده دور می ترسم ...
آینده
در سکوتی عمیق صدای خنده ای می آید صدای خنده خس داری که می هراساندم از آینده آینده وحشت را در میان مژه هایم به گردش در می آورد از تمامیتش می ترسم می ترسم از تنهایی می ترسم که مادر نباشد می ترسم از پیری می ترسم از رها شدن آینده نزدیک آینده دور تصوراتم به دوردستها گره می خورد من و یک صندلی کهنه یک خانه اجاره ای یک کمر خمیده و مردی که در جوانی جایش گذاشته ام من از آینده دور می ترسم ...
نویسنده :
مامان پگاه
13:09
زنی که مرد
چه ساده عبور میکنیم دیروز زنی مرد از تنهایی مرد دیروز در باور ما زنی عاجزانه فریاد زد مرا به زیر خروارها خاک نبرید همه گفتند زندگی را دوست داشت همه به تمسخر گفتند هشتاد و پنج سال کافی بود باید می مرد روزها تلاش کرد با چشمان نیمه بسته با بدنی که دیگر توان نداشت دستگاهها کشیده شد فرزندان آمدند نوه ها و فامیل .... از قبل برایش سوگواری کردند از قبل گورش را آماده کردند از قبل مرد زنی که زندگی را دوست داشت..... ...
زنی که مرد
چه ساده عبور میکنیم دیروز زنی مرد از تنهایی مرد دیروز در باور ما زنی عاجزانه فریاد زد مرا به زیر خروارها خاک نبرید همه گفتند زندگی را دوست داشت همه به تمسخر گفتند هشتاد و پنج سال کافی بود باید می مرد روزها تلاش کرد با چشمان نیمه بسته با بدنی که دیگر توان نداشت دستگاهها کشیده شد فرزندان آمدند نوه ها و فامیل .... از قبل برایش سوگواری کردند از قبل گورش را آماده کردند از قبل مرد زنی که زندگی را دوست داشت..... ...
نویسنده :
مامان پگاه
12:48
آخه چه فکری کردی ....
باباتون از عمو عباس شکایت کرده واسه اینکه اومده من و شما ها رو از خونه گندی که درست کرده بود نجات داده.اونروز که مامان جونی و خاله نسرین و عمو عباس اومدن باباتون به قصد کشت منو زده بود و شما دوتا طفل معصوم از ترس فقط گریه میکردین . حسابی قاطی کرده بود . در رو رو ما قفل کرده بود و سیم تلفن رو از پایین قطع کرده بود.عمو عباس پایین موند تا من وسایلمون رو جمع کردم و واسه همیشه از اون خونه سه تایی اومدیم بیرون. حالا باباتون نمیدونم چه فکری کرده و رفته از عمو شکایت کرده که زن و بچه منو دزدیده!!!! پریروز هم رفتیم کلانتری تا به شکایت رسیدگی بشه. اومده بود حسابی هم خوشتیپ کرده بود با یه کلاه روی سرش! اولش اصرار کرد که برگردیم . اما بعدش دوباره ه...
نویسنده :
مامان پگاه
12:12